به عزیزم عالیه
به من گفته ای بدون خبر بازگشت نکنم ؟ ببین این ابرهای سفید را که از جلوی ماه رد می شوند از مغرب به مشرق خبر می برند ، ولی صبر لازم است . درباره ی خودم نمی دانم برای خبر آوردن لازم است تا آخر عمر صبر کنم ، یا نه ؟
هنوز تو را می بینم در مقابل در ایستاده ای . رو به بالا بنا به عادت نگاه می کنی
کی خبر مرا به تو می آورد ؟
نسیم خنکی که مو هایت را تکان می دهد صدای من است . بارها از تو می گذرد و تو او را نخواهی شناخت ! عالیه ! یک قطره ی شفاف در این وقت سحر روی دست تو می افتد . گمان نکن باران است طبیعت پر از کاینات است . وقتی که عاشق از معشوقه اش دور می شود ، بعد ها خیلی چیزها شبیه به آثار وجود آن دور شده ، از نظر می گذرند ، قطره ی باران که در خاموشی شب خیلی محزون به زمین می اید شبیه به اشک آن عاشق است
چه قدر رقت انگیز است که گل به محض شکفتن ، پژمرده شود ! قلب در دست اطفال همین حال را دارد
مگر تو نمی خواهی مرا از خودت دور کنی . اگر جز این است ، به من بگو امشب بدون خبر می توانم بازگشت کنم ، یا نه ؟
مخبر تو
نیما
عناوین یادداشتهای وبلاگ