ساقی تشنه لبدلدار من که دل شده مست لقای اوقربان جود و بخشش و مهر و وفای اوتانیمه جان بودبه تنم، پا نمی کشماز درگه کرامت و لطف عطای اومیل بهشت و سایه طوبی نمی کنمباشد بهشت من رخ بهجت فزای اواز بس که با سخاوت وهم ذرّه پرور استمرغ دلم کشیده پر اندر هوای اوهر گز نمی رود ز نظر روی چون مهشعمری بود که من شده ام مبتلای اوروزی فتد به تربت او گر گذر مرابر چشم خویش سرمه کنم خاک پای اوجا دارد آن که ناز فروشد به هرشهیآن کس که گشته است به عالم گدای اوجانا ببر به درگه او دست التجاءنومید کس نرفته ز دولتسرای اوخواهی ز حق اگر طلب آبرو کنیکن کسب آبرو ز در کبریای اوخواهی رسی چو خضر به سر چشمه ی بقامی نوش می ز ساغر و جام ولای اوای آنکه مانده ای تو بطوفان بهر غمبرخیز و گیر دامن جود و سخای اوآن کس که رو نموده به در بار حضرتشحاجت روا شد از کف مشکل گشای اودر راه دین و راه خدا داد نقد جان راضی بود ز کرده او چون خدای اوای دل بزن دو دست توسل به دامنشخواهی که کامیاب شوی از عطای اوهر کس که کرد پیروی از او به راه حقماند به چشم مردم عالم بقای اوباب الحوایج است و بُوَد کشتی نجاتخوش آن که آرمیده به ظلّ همای اونور رخش که ساطع بود بر فراز عرشخورشید کسب نور کند از ضیای اوشد فرق او ز ضرب عمود گران دوتاخون شد روان ز چشم و رخ حق نمای اواز تیغ خصم گشت دو دستش ز تن جداو ز زین فتاد قامت سرو رسای اولب تشنه بود ولیک ننوشید از فراتغیرت بین و همّت و بنگر وفای اوآه از دمی که بسط نبی پور مرتضیناگه شنید ناله و بانگ نوای اوبنشست پشت زین و به میدان شتاب کردافتاده دید دست ز پیکر جدای اوخون برگرفت از رخ زد بوسه اش به رویدر بر کشید قامت سرو رسای اواز سوز آه شعله به هفت آسمان فکندو از دیده ریخت گوهرغلطان برای اودستی گرفت بر کمر و رفت خود ز هوشدر ماتم برادر و هم در عزای اوتا جان بود مرا طلبم سامع از خدایبگشایمی زبان به مدح و ثنای اوشکر خدا که مدحت او شد مرانصیبفخرم بر این بود که منم آشنای او