دختر سه سالهدلی چون لاله ی خونین ز داغت ای پدر دارمشب و روز از فراغت حال زار و چشم تر دارم بسان شمع من در آتش داغ تو می سوزمبه یادت خلوتی با خویشتن شب تا سحر دارم بگفتا عمه ام زینب که بابا در سفر رفتههمه شب دیده در راه تو ای جان پدر دارم اگر چه کودکی هستم سه ساله لیک ای باباز هر طفلی در این دوران به دل غم بیشتر دارم ز بعد از تو بدیدم بس جفا از فرقه ی اعدادلی از غم پر از خون سینه ای پر از شرر دارم به سر دارم هوای دیدن روی علی اصغرهم از بهر علی اکبر دو چشمی پر گهر دارم دریغ و درداز آن دم که دید او رأس بابا رابگفت عمّه ببین امشب مهی نیکو پسر دارم بیا بنگر که آمد عمّه جان بابا به دیدارمتعالی الله که من امشب گل روی پدر دارم گل گم گشته ام پیدا شده امشب در این ویرانخوشم عمّه که امشب رأس بابا را به بر دارم بیاای عمّه جان بنگر در این ویران سرا امشبسری تابنده تر از شمس و بهتر از قمر دارم کدامین ظالم ای بابا سرت از تن جدا کردهکه من از این الم دل پر ز خون و دیده تر دارم چه کس در کودکی بابا یتیم کرده در دورانکه از درد یتیمی ناله و سوز جگر دارم برفتی و مرا تنها نهادی در بر دشمنکه من از دوریت جان پدر دل پر شرر دارم به هر جا می روی بابا مرا با خود ببر کامشبمن از جان سیرم و از این جهان عزم سفردارم