دیدار جانان
عمر پایان گشت و من در عین نقصانم چو شمع
می چکد هر دم به دامان اشک سوزانم چو شمع
مونسم آه سحر خیز است و اشگ نیمه شب
با غم جانکاهیم سر در گریبانم چو شمع
تا نگردد عیب جویی شاد از درد وغمم
در میان گریه ی خود نیز خندانم چو شمع
گر چه می سوزد روان از ناله ، می باشم خموش
تا نگردد کس خبر از سوز حرمانم چو شمع
می خورم بس خون دل از رنج محنت دیدگان
زاین غم و رنج گران در عین نقصانم چو شمع
بس دورنگی دیده ام از مردمان زشت خوی
خون به جای اشک ریزد از دو چشمانم چو شمع
گشته ام بس شرمسار از لطف بی پایان دوست
سوخت در نار محبت رشته جانم چو شمع
تا جدا شد از برم یارب مرا آرام جان
در فراقش روز و شب از دیده گریانم چو شمع
رنگ زرد و آه سرد و اشک چشمان ترم
فاش کرد آخر به عالم راز پنهانم چو شمع
یک شبی جانا قدم بر مردم چشمم گذار
تا که بر خاک قدومت جان برافشانم چو شمع
سامعا از شوق جان آید برون از پیکرم
گر میسر گرددم دیدار جانانم چو شمع
عناوین یادداشتهای وبلاگ