می دهی هر لحظه ام جانا تو آزاری دگر
لیک من هرگز نخواهم جز تو دلداری دگر
من که بیمار ز پا افتاده از عشق توام
جز تو بر بالین نمی خواهم پرستاری دگر
گر سریاری نداری با جفایت خوشدلم
هر چه می خواهی جفا کن یا که آزاری دگر
سینه ای دارم ز سوز عشق تو آتش گداز
نیستم جز سوختن یا ساختن کاری دگر
من از آن روزی که با زلف تو بستم عهد خویش
عهد کردم دل نبندم من به دلداری دگر
نِه قدم بر مردم چشمم شبی از راه لطف
تا میسر گرددم یک لحظه دیداری دگر
سالها بگذشت و هستم منتظر در راه تو
بر امید آن که بینم عارضت باری دگر
گر چه صدها دل به دام عشق تو باشد اسیر
لیک چون من نیست در عشقت گرفتاری دگر
گاه با یک نوشخندی دل به یغما می بری
گاه با یک غمزه و گاهی به رفتاری دگر
با چنین حسن وجمال دلربایی ای صنم
جمع سازی زعاشقان صدها خریداری دگر
این سخن دانستمی کاندر میان دلبران
نیست همچون تو به عالم ماه رخساری دگر
پرده بگشا دلبرا از آن رخ چون آفتاب
تا نماند در میان خلق هوشیاری دگر
سامع دلخسته را از یاد خود جانا مبر
چون ندارد او به عالم جز تو غمخواری دگر
عناوین یادداشتهای وبلاگ