خدایا!
تو را شکر میکنم که اشک را آفریدی، که عصاره حیات انسا ن است، آنگا ه که در آتش عشق میسوزم، یا در شدت درد میگدازم، یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی آب میشوم، و سر و پای وجودم روح میشود، لطف میشود ،عشق میشود، سوز میشود، و عصاره ی وجود بصورت اشک، آب می شود و به عنوان زیباترین محصول حیات، که وجهی به عشق وذوق دارد، و وجهی دیگر به غم و درد،بر دامان وجود فرو میچکد.ا گر خدای بزرگ از من سندی بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد، و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشک راتقدیم خواهم کرد.
گاهی ابرها بی وفا میشن:میان تو آسمون آلوده ی شهرمون و بدون نصیبی از بارش ،گذر میکنند،تصورش رو بکن:یکی به سنگینی آسمون باشه،یه پیام،بتونه مثل بارون هواش رو جنگلی بکنه!
چشم می بیند و دل عاشق میشود
دست لمس میکند و احساس یگانگی می کنیم
اما:چه زیباست عشق نابینایی که تنها با لمس دستی عاشق و یگانه میشود.
گاهی وقتها نمیدونی چرا حالت دست خودت نیست ، گاهی راحت میتونی احساست رو بیان کنی ،نیاز نیست به دنبال کلمات باشی ،راهش رو تو قلبت پیدا می کنه و تو بیانش میکنی!این راه رو نمیشه تنها رفت،انگار باید کسی تو ذهنت باشه مثل رگ که خون رو به قلب میرسونه ،تو رو هدایت کنه !نمیشه یه گوشه بشینی و بدون اینکه نسبت به کسی احساسی داشته باشی قلم دستت بگیری و بنویسی و هر کی بخونه خوشش بیاد،اول باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی، مرد این راهی یا نه؟ قلبت رو به هرجا میبری و میخوای کسی بهش بر نخوره!باید بدونی دل به کی دادی،شما نابترین جملات رو میتونی تو نیایش بخونی،یادداشتی دارم از الهی نامه آیت اله حسن حسن زاده آملی،واقعا" روح رو به پرواز میبره!چون والاترین معشوق رو داره ،با خدا نیایش میکنه!بعد میرسیم به عشقهای زمینی،اگر عاشق واقعی باشی نیازی نیست استعداد بیان داشته باشی عمیقترین مفاهیم رو میتونی تو ساده ترین جملات بگی!از شوق وصال تا درد هجران ،اگر عشق نبود هنر هم نبود،حتی در خلق یک تابلوی نقاشی از طبیعت باید عاشق بود تا بتونی چیزی رو که از عشق دریافت کردی بیان کنی.پس بیاییم مهری که متاسفانه نزد ایرانیان امروز کمرنگ شده با خودمان آشتی بدیم ،توهم دینداری نداشته باشیم در هر آئینی که هستیم بهترین رو برای هم بخواهیم چرا که ما والاترین مخلوق هستیم و هر کدام دانه ای از حلقه ای که اگر گسسته باشیم دانه ای از این حلقه را سست کرده ایم !پس در این عمر کوتاه و گذرا به هم عشق بورزیم چرا که عشق والاترین هدیه ی خدا به انسان است.
الهی:مرا از جهل هست و نیست به آگاهی باید و نباید رهنمون کن!
هم سفر!
در این راه طولانی - که ما بی خبریم و چون باد می گذرد- بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم!
مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی!
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد!
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی.
هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابداَ به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است...
عزیز من! ...
دو نفر که سخت و بی حساب عاشق هم اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی، قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند، که اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق.
یکی کافیست. عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من! ...
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد.
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم...
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.....
بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل...
اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست...
بیا بحث کنیم!
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم!
بیا کلنجار برویم!
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم...
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم ...
عناوین یادداشتهای وبلاگ