هنگامی که در طلوع این ساحل زیبا به تو فکر میکنم دلتنگت میشوم در کنار ساحل درختی ست که در مقابل ضربات موج آب شور دریا سبز مانده ،حال من در صبوری دوری تو بی شباهت به این درخت نیست ، و میدانم در این لحظاتی که به تو فکر میکنم تو هم دلتنگم هستی ،عزیزم چقدر سخته تحمل دلتنگی هات!شبیه سبز موندن درخت بر لب ساحل!
کرانه ی دریا را که میبینم احساس میکنم چیزی خارج از قوانین فیزیکی چون نیروی جاذبه دریا را حفظ کرده و زنده بودن و حیات من چیزی جز ضربان قلبم و دیگر علایم حیاتی ام هست که روح را در کالبد جسمم نگه داشته و این چیزی نیست جز نقش تو بر لوح دلم: چه زبباست نقش تو بر لوح دلم ! ای تو زیباترین مخلوق هستی.
آسمان این شهر ساحلی آسمان زمان کودکی و خانه ی پدری ام را به یاد می آورد زمانی که شهر چراغانی تجملات نبود و آلودگی صنعت ِبیمار ستاره ها را پنهان نمیکرد سکوت و تاریکی شب و چشمان خیره به آسمان و احساس کودکانه چه زیبا بود چندین سال بود که شهاب ندیده بودم ولی امشب آسمان اینجا شهاب باران است و خاطرات آن زمان چون این شهاب سنگها لحظه ای می آیند و میروند و دوباره تکرار میشوند هرستاره را که میبینم تصور میکنم تویی که به من چشمک میزنی عزیزم یادت هست در کنار ساحل آستارا روی یک دیوار مخروبه نوشته بود:
به هرستاره میرسم خیال میکنم تویی
مگر تمام میشود خیال کهکشانی ام!
الان من هم حال و هوای نویسنده این شعر را دارم!
کاشکی تو هم حضور داشتی ، و دستانم را در دستان گرم تو میگرفتم چرا که گاهی به انرژی دستات بیشتر از هوا نیاز دارم ،دستانی که خمیرمایه ی مهره !الان هم همین نیاز را دارم ،عزیزم بارها به تو گفته ام در زندگی لحظاتی هست که نیازمند حضور کسی هستی مثل نیاز خاک به نور،در این لحظات زیبا و غریب نیازمند حضور کهکشانی ات هستم.زمانی که چشم از آسمان برمیدارم حس میکنم هر زمان از تو دور میشم مثل نگاه یه موجود از یه کهکشان دیگه به این کره ی خاکی تو وجودمی!
میدونم اگر سفرم به درازا بکشد در یادت کمرنگ نمیشم چرا که لحظاتی هم که در کنارت هستم تکراری نمیشم !
حیف میبینم امشب را بخوابم و دوست دارم به تو فکر کنم چه لذتی داره فکر کردن به تو،حتی عذاب در کنارت نبودن شیرینه! یه درد شیرین!
امروز عصر باران می اومد و بیشتر دلتنگت شدم خودم رو بی شباهت به باران ندیدم چرا که تعداد قطراتش به اندازه ی دلتنگی من برای توست!
عابرخسته
دیدار جانان
عمر پایان گشت و من در عین نقصانم چو شمع
می چکد هر دم به دامان اشک سوزانم چو شمع
مونسم آه سحر خیز است و اشگ نیمه شب
با غم جانکاهیم سر در گریبانم چو شمع
تا نگردد عیب جویی شاد از درد وغمم
در میان گریه ی خود نیز خندانم چو شمع
گر چه می سوزد روان از ناله ، می باشم خموش
تا نگردد کس خبر از سوز حرمانم چو شمع
می خورم بس خون دل از رنج محنت دیدگان
زاین غم و رنج گران در عین نقصانم چو شمع
بس دورنگی دیده ام از مردمان زشت خوی
خون به جای اشک ریزد از دو چشمانم چو شمع
گشته ام بس شرمسار از لطف بی پایان دوست
سوخت در نار محبت رشته جانم چو شمع
تا جدا شد از برم یارب مرا آرام جان
در فراقش روز و شب از دیده گریانم چو شمع
رنگ زرد و آه سرد و اشک چشمان ترم
فاش کرد آخر به عالم راز پنهانم چو شمع
یک شبی جانا قدم بر مردم چشمم گذار
تا که بر خاک قدومت جان برافشانم چو شمع
سامعا از شوق جان آید برون از پیکرم
گر میسر گرددم دیدار جانانم چو شمع
جشن مهر ورزی:
میتوان در عمق سکوت شب
با نگاهی از پشت پنجره
دستی بر چانه زد
زیر سقف آسمان
شهر را دید
میتوان در عمق نگاه روشن
مردم شهر را دید
بی شک در جنوب شهر
در پستوی کوچه های باریک
در پشت دیوارهای کاه گلی
پدری خواب به چشمش ره نبرده
در فکر:
فقر در شب عید
ناله اش جانکا ست
بچه هایش میدانند
حتی سفره ی هفت سینشان
بی ماهیست !
من تو او
چرا دستی به مهر
در دستش ندهیم
صندوق های مهر ورزی
در سر تا سر این شهر جاریست
خنده ای را بر لبی بنشانی
نور خدا را در دلت بینی
دور خواهم شد دور
از پس لحظات بخواب رفته ی ساعتم
و دردی که آرام گرفته است
برگریزان عمر چهل ساله ام
توقف !
در رمز و راز دور تسلسل فصلها
در گذر از گورستان
و آدرسی که خیلی ساده است
سنگنوشته های قطعه و ردیف و شماره
ریشه و ساقه و شاخه
چه کسی میداند
در آستانه ی بهار سال دیگر
سنگ قبرم را
خواهرم
به گلدانی بنفشه
مزین نکرده باشد
و زمزمه هایی که میشنوم :
او نمیخواست و گرنه میتوانست
حسرت ِ
ساعتی که دوباره کوک شده است
و دردی که مداوا شده است
من گلی دیدم در قفس گل فروشی
گنجشکی در کتاب فارسی دبستان
باغچه ی خانه ی پدرم
از جشن گل سرخ تهی بود
خرده نان ها
سهم مورچه گان باغچه بود
درخت ،سبزی ،باغ ،پرنده متری چند؟
به پدرم گفتم حیف این باغچه نیست؟
اسفند است
باید درختی بکاریم
:ترس از جریمه!
همین شمشاد کافی ست
بوی شب بوها
صبح
در قفس عطر فروشی بود
به گمانم فردا
گل های کاغذی معطر
در گلدانهای کاغذی
هدیه ی عشق های کاغذی باشد
عناوین یادداشتهای وبلاگ