سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
می دهی هر لحظه ام جانا تو آزاری دگر
لیک من هرگز نخواهم جز تو دلداری دگر
من که بیمار ز پا افتاده از عشق توام 
جز تو بر بالین نمی خواهم پرستاری دگر
گر سریاری نداری با جفایت خوشدلم 
هر چه می خواهی جفا کن یا که آزاری دگر
سینه ای دارم ز سوز عشق تو آتش گداز
نیستم جز سوختن یا ساختن کاری دگر
من از آن روزی که با زلف تو بستم عهد خویش 
عهد کردم دل نبندم من به دلداری دگر
نِه قدم بر مردم چشمم شبی از راه لطف
تا میسر گرددم یک لحظه دیداری دگر
سالها بگذشت و هستم منتظر در راه تو
بر امید آن که بینم عارضت باری دگر
گر چه صدها دل به دام عشق تو باشد اسیر 
لیک چون من نیست در عشقت گرفتاری دگر
 گاه با یک نوشخندی دل به یغما می بری
گاه با یک غمزه و گاهی به رفتاری دگر
با چنین حسن وجمال دلربایی ای صنم 
جمع سازی زعاشقان صدها خریداری دگر
این سخن دانستمی کاندر میان دلبران 
نیست همچون تو به عالم ماه رخساری دگر
پرده بگشا دلبرا از آن رخ چون آفتاب 
تا نماند در میان خلق هوشیاری دگر
سامع دلخسته را از یاد خود جانا مبر
چون ندارد او به عالم جز تو غمخواری دگر

نظر() ادبیات ،

  

هنگامی که در طلوع این ساحل زیبا به تو فکر میکنم دلتنگت میشوم در کنار ساحل درختی ست که در مقابل ضربات موج آب شور دریا سبز مانده ،حال من در صبوری دوری تو بی شباهت به این درخت نیست ، و میدانم در این لحظاتی که به تو فکر میکنم تو هم دلتنگم هستی ،عزیزم چقدر سخته تحمل دلتنگی هات!شبیه سبز موندن درخت بر لب ساحل!

کرانه ی دریا را که میبینم احساس میکنم چیزی خارج از قوانین فیزیکی چون نیروی جاذبه دریا را حفظ کرده و زنده بودن و حیات من چیزی جز ضربان قلبم و دیگر علایم حیاتی ام هست که  روح را در کالبد جسمم نگه داشته و این چیزی نیست جز نقش تو بر لوح دلم:  چه زبباست نقش تو بر لوح دلم ! ای تو زیباترین مخلوق هستی.

آسمان این شهر ساحلی آسمان زمان کودکی و خانه ی پدری ام را به یاد می آورد زمانی که شهر چراغانی تجملات نبود و آلودگی صنعت ِبیمار ستاره ها را پنهان نمیکرد سکوت و تاریکی شب و چشمان خیره به آسمان و احساس کودکانه چه زیبا بود چندین سال بود که شهاب ندیده بودم ولی امشب آسمان اینجا شهاب باران است و خاطرات آن زمان چون این شهاب سنگها لحظه ای می آیند و میروند و دوباره تکرار میشوند هرستاره را که میبینم تصور میکنم تویی که به من چشمک میزنی عزیزم یادت هست در کنار ساحل آستارا روی یک دیوار مخروبه نوشته بود:

به هرستاره میرسم خیال میکنم تویی

مگر تمام میشود خیال کهکشانی ام!

الان من هم حال و هوای نویسنده این شعر را دارم!

کاشکی تو هم حضور داشتی ، و دستانم را در دستان گرم تو میگرفتم چرا که گاهی به انرژی دستات بیشتر از هوا نیاز دارم ،دستانی که خمیرمایه ی مهره !الان هم همین نیاز را دارم ،عزیزم  بارها به تو گفته ام در زندگی لحظاتی هست که نیازمند حضور کسی هستی مثل نیاز خاک به نور،در این لحظات زیبا و غریب  نیازمند حضور کهکشانی ات هستم.زمانی که چشم از آسمان برمیدارم حس میکنم هر زمان از تو  دور میشم مثل نگاه یه موجود از یه کهکشان دیگه به این کره ی خاکی تو وجودمی!

میدونم اگر سفرم به درازا بکشد در یادت کمرنگ نمیشم چرا که لحظاتی هم که در کنارت هستم تکراری نمیشم !

حیف میبینم امشب را بخوابم و دوست دارم به تو فکر کنم چه لذتی داره فکر کردن به تو،حتی عذاب در کنارت نبودن شیرینه! یه درد شیرین!

امروز عصر باران می اومد و بیشتر دلتنگت شدم خودم رو بی شباهت به باران ندیدم چرا که تعداد قطراتش به اندازه ی دلتنگی من برای توست!

عابرخسته

  


اولین دیدگاه را شما بگذارید عاشقانه هایم ،

  

دیدار جانان
عمر پایان گشت و من در عین نقصانم چو شمع
می چکد هر دم به دامان اشک سوزانم چو شمع
مونسم آه سحر خیز است و اشگ نیمه شب
با غم جانکاهیم سر در گریبانم چو شمع
تا نگردد عیب جویی شاد از درد وغمم
 در میان گریه ی خود نیز خندانم چو شمع
 گر چه می سوزد روان از ناله ، می باشم خموش
 تا نگردد کس خبر از سوز حرمانم چو شمع
می خورم بس خون دل از رنج محنت دیدگان 
 زاین غم و رنج گران در عین نقصانم چو شمع
بس دورنگی دیده ام از مردمان زشت خوی
خون به جای اشک ریزد از دو چشمانم چو شمع
گشته ام بس شرمسار از لطف بی پایان دوست
سوخت در نار محبت رشته جانم چو شمع
 تا جدا شد از برم یارب مرا آرام جان 
در فراقش روز و شب از دیده گریانم چو شمع
رنگ زرد و آه سرد و اشک چشمان ترم 
فاش کرد آخر به عالم راز پنهانم چو شمع
یک شبی جانا قدم بر مردم چشمم گذار
تا که بر خاک قدومت جان برافشانم چو شمع
سامعا از شوق جان آید برون از پیکرم 
 گر میسر گرددم دیدار جانانم چو شمع

نظر() ادبیات ،

  

جشن مهر ورزی:

  میتوان در عمق سکوت شب

با نگاهی از پشت پنجره

دستی بر چانه زد

زیر سقف آسمان

شهر را دید

  میتوان در عمق نگاه روشن

مردم شهر را دید

بی شک در جنوب شهر

در پستوی کوچه های باریک

در پشت دیوارهای کاه گلی

پدری  خواب به چشمش  ره نبرده

در فکر:

فقر در شب عید

ناله اش جانکا ست

بچه هایش میدانند

حتی سفره ی هفت سینشان

بی ماهیست !

من     تو     او

چرا دستی به مهر

در دستش ندهیم

صندوق های مهر ورزی

در سر تا سر این شهر جاریست

خنده ای  را بر لبی بنشانی

نور خدا را در دلت بینی


نظر() ادبیات ،

  

دور خواهم شد دور
از پس لحظات بخواب رفته ی ساعتم
و دردی که آرام گرفته است
برگریزان عمر چهل ساله ام
توقف !
در رمز و راز دور تسلسل فصلها
در گذر از گورستان
و آدرسی که خیلی ساده است
سنگنوشته های قطعه و ردیف و شماره
ریشه و ساقه و شاخه
 
چه کسی میداند
در آستانه ی بهار سال دیگر
سنگ قبرم را
خواهرم 
به گلدانی بنفشه 
مزین نکرده باشد
و زمزمه هایی که میشنوم :
او نمیخواست و گرنه میتوانست
حسرت ِ
ساعتی که دوباره کوک شده است 
و دردی که مداوا شده است
 

اولین دیدگاه را شما بگذارید ادبیات ، عاشقانه هایم ،

  

من گلی دیدم در قفس گل فروشی
گنجشکی در کتاب فارسی دبستان 
 
باغچه ی خانه ی پدرم 
از جشن گل سرخ تهی بود
خرده نان ها
سهم مورچه گان باغچه بود
درخت ،سبزی ،باغ ،پرنده متری چند؟
به پدرم گفتم حیف این باغچه نیست؟
اسفند است
باید درختی بکاریم 
:ترس از جریمه!
همین شمشاد کافی ست
 
بوی شب بوها
صبح
در قفس عطر فروشی بود
 
به گمانم فردا
گل های کاغذی معطر
در گلدانهای کاغذی
هدیه ی عشق های  کاغذی باشد
 

اولین دیدگاه را شما بگذارید عاشقانه هایم ،

  

 خانه ی دل را جلا ده تا که گردد جای دوست
 خالی از کبر و ریا کن تا شود مأوای دوست
 چشم پوشی کن ز خواهش های نافرجام خود
 تا شود دل آشنا و دیده ات بینای دوست
دور کن از سر هوای نخوت باد غرور
تا که بینی جلوه ای از طلعت زیبای دوست
کن برون از خانه ی دل عشق هر بیگانه را
جای ده در این مکان مهر چو گوهر زای دوست
می شود مست شراب لایزالی تا ابد
هر که گردد جرعه نوش ساغر و صهبای دوست
گوش خود را دور دار از صحبت نامحرمان
تا که گردی محرم اسرار ناپیدای دوست
یوسف آسا دامن از آلودگیها پاک دار
 تا که ره یابی به سوی جنت المأوای دوست
بر در ارباب دنیا کی رود بهر نیاز
آنکه بر خوردار شد از چشمه ی اعطای دوست
یکدم از یادش در این عالم دلا غافل مباش
گر به دل داری تمنّا و به سر سودای دوست
سامعا از کف منه امروز مهر مرتضی
  تا که گردی بهره ور از بخشش فردای دوست  

نظر() ادبیات ،

  

به چه فکر میکنی؟
چه دردی با تو همزاد است؟
که به هر جا مینگری
خوشه باران جنین غم است
در نهُ توی این دخمه ی تنگ
که زندگی نامش نهاده اند
مصلوب مترسک  سایه ی عشق شدی
پیشانی ات
چون نسیمی که دریا را پریشان میکند
پر چین است
و اشکی که بر گونه ات جاریست
در  مسیر درد من
نمکی بر زخم جان من است

نظر() عاشقانه هایم ،

  

میبینم کشتی به ساحل نشسته
با گامهای لحظه ها در مسیری که زندگیست
نمیتوانم گفت:
دریک قدمیست یا در افقی ست دور
من و لحظه ی احتضار
کشتی و ترک لنگرگاه


اولین دیدگاه را شما بگذارید عاشقانه هایم ،

  

   شب تیره ی برفی
   غم به زانوی سکوت گرفته ی عشقی
   فردا که خورشید بدمد
   عشق آواز میخواند
   غم آب میشود
   من میمانم و تو!

نظر() عاشقانه هایم ،

  


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ

فال حافظ