سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

امروز

درد شکفتن

با گریه ی زیستن

میشود : من

هفتمین و نادره ی نخستین!

چرا کودک نمی خندد؟

شاید گریه اش ترک دنیایی ست که نمیداند بکدامین روز بازگشتنی ست

به سالها و سالها

به رنج ها و لذتها

در انتظار بازگشت به جنین نخستین

به سیبی که حوا خواست

آدم چید

و انسان مُرد!


نظر() عاشقانه هایم ،

  

در ساحل میبینم دریا را که به تو میرسد و تو در افق من را، که دریا در آغوشم آرام میگیرد میان من و توی زیبای وصف ناشدنی دریایی ست که وجودمان از اوست چرا این فاصله را زیبا نبینیم


اولین دیدگاه را شما بگذارید عاشقانه هایم ،

  

توقف در رمی جمرات و بازگشت از ذبح گوسفندی ،دلیلش نه نامه های کوفیان بود و نه حفظ
حرمت کعبه!مراسم حج در زمانه ای که یزید امیرالمومنین است به سرانجام هم برسد کامل
نیست!برای امام حسین(ع) جمرات در شام است و قربانی اهل حرم و یاران باوفایش ،و
صحرای کربلا عرفات!آنانکه تاریکی شب پوششی بود بر نگاه خجلت زده ی شان در دل
تاریکشان بهانه هایی بود برای ذبح حقیقت!
در زمانه ی حکومت عدل قربانگاه عشق قبله گاه عاشقان خواهد بود ،حسین جان :آیا  قبله ام
حرمت خواهد شد!
 ای حسین (ع) اگر امروز فقط بر زخمهایت عزاداری کنم به ندای هل من ناصرت لبیک نگفته ام!
 

اولین دیدگاه را شما بگذارید عاشقانه هایم ،

  

من با نخستین گناه آدم زاده شدم
نطفه ام در هنگامه ی وزش بادهای مهرماه بر گندمزارها بسته شد
رقص باد و موج گندمزار
 و هنگامی که خش خش  ساقه ها
گوش ها را به اتاق خواب پدر و مادرم نامحرم میکرد
تیر ماه است
قابله را خبر کنید
هنگامه ی چیدن گندم است!
هابیل در گندمزار دفن شد!
هفتمین تجربه ی درد محتضر مادرم 
و اینچنین بود که با خواهش پدرم
متولد شدم!
سیب سرخی در حوض افتاد
آدم سیب را چید
در زاد روز هبوطم !
بیستم تیر پنجاه
شیطان بالهایم را چید
و در پستوی سالها باید
پله پله با گامهای هوس و ایمان
هفت آسمان را
طی العرش کنم!
تا به خدا برسم!
من با نخستین گناه آدم آفریده شدم!
 
شاید تناسخ باشد
و من با کوله باری از کارماهای گذشته ام
زندگی دیگر را به تجربه بنشینم
در پستوی سامساراهایی دیگر
پله پله با گامهای نیک وزشت
هفت چاکرا را طی النفس کنم
تا به نیروانا برسم
*من زمانی به دنیا آمدم که دوستش داشتم!
ومن با نخستین گناه آدم آفریده شدم!
 
وقتی مرُِدم
فرقی نمیکند چه خاک شوم
چه سوزانده و بر باد شوم
چگونه زیستنم مهم است!
 
گنبد خضرای محمد(ص) را که میبینم
بغض گلویم را فشار میدهد
من مجسمه ای دارم از بودا
که هروقت دلتنگ میشوم
عودی بر پایش میسوزانم و شمعی روشن میکنم
هر وقت احساس غریبی میکنم
قرآن میخوانم و گاهی سخنان بودا!
سخن هر دو از غریبستان دل است
در این سرزمین غریب ارض خاکی!
 
میشود من حاجی شوم؟
یا صلیب وار بر حیاط معبدی در بوتان سجده کنم؟
 
من به بشارت مسلمان نشدم
بهشت شکم پرستان شهوت پرست 
با بشارتِ خوردنی ها و حوریانش!
**و کواعب أترابا و کاسا" دهاقا!
ومیکوشم نیک باشم به رسم نه به نام!
که ان الله یحب المحسنین!
و میکوشم از حرص و آز و خشم
دور باشم که بودا پندم داده!
فرقی نمیکند
خاک یا سوزانده شوم
به نیروانا یا بهشت!
-----------------------------
*از رابیندرانات تاگور
**آیه 33 و 34 سوره مبارکه ی نباء

اولین دیدگاه را شما بگذارید عاشقانه هایم ،

  

 
ترانه ی ساعت دیواری خانه ی پدری ام
اولین موسیقی بود  که بر جانم نشست
نبض زمان 
دو     دو     دو
 
و این آغازی بود
بر احساس Ave maria   ی باخ
گاه صدای قلبم را گوش میدهم
یکروز آهنگی خواهم ساخت
تا صدای قلبم را همه گوش دهند
 
نبض جان
می فا   می فا   می فا
 
من صدای بال ملکوت را
در آواز پاواراتی شنیدم
و" صدای خدا را
در آواز بوچلی "
 
آواز شجریان 
نوای باربد است 
در لابلای ابیات خسرو شیرین نظامی
 
در سه تار عبادی
چنگ نکیسا را میشنوی
 
موسیقی در کلاف شرع گره خورد
سالها و سالها
شکوفه های بهار را سرما زد!
 
یکروز مانند ساعت دیواری خانه ی پدری ام
موسیقی قلبم سکوت خواهد کرد
ولی گاه سکوت در میان نت ها
سطر برجسته ی موسیقی ست
و من شاید
در رفت و آمد  زندگی و مرگم 
سکوتم سطر برجسته ی حیاتم باشد
حیاتی که موسیقی ست
 

میدانم

حتی روحم نیز

نگران مرگ موسیقی ست
 

نظر() ادبیات ، عاشقانه هایم ،

  

دیدار جانان

عمر پایان گشت و من در عین نقصانم چو شمع

می چکد هر دم به دامان اشک سوزانم چو شمع

مونسم آه سحر خیز است و اشک نیمه شب

با غم جانکاهی ام سر در گریبانم چو شمع

تا نگردد عیب جویی شاد از درد وغمم

در میان گریه ی خود نیز خندانم چو شمع

گر چه می سوزد روان از ناله ، می باشم خموش

تا نگردد کس خبر از سوز حرمانم چو شمع

می خورم بس خون دل از رنج محنت دیدگان 

زین غم و رنج گران در عین نقصانم چو شمع

بس دورنگی دیده ام از مردمان زشت خوی

خون به جای اشک ریزد از دو چشمانم چو شمع

گشته ام بس شرمسار از لطف بی پایان دوست

سوخت در نار محبت رشته ی جانم چو شمع

تا جدا شد از برم یارب مرا آرام جان

در فراقش روز و شب از دیده گریانم چو شمع

رنگ زرد و آه سرد و اشک چشمان ترم

فاش کرد آخر به عالم راز پنهانم چو شمع

یک شبی جانا قدم بر مردم چشمم گذار

تا که بر خاک قدومت جان برافشانم چو شمع

سامعا از شوق جان آید برون از پیکرم

گر میسر گرددم دیدار جانانم چو شمع

 


نظر() ادبیات ،

  

هزار غصه زده آتشم بجان بی تو 
هزار عقده بود در دلم نهان بی تو
نوا و ناله و افغان این دل خسته
 رسد ز داغ تو ای گل بر آسمان بی تو
دریغ و درد که رفت جوان تو از دنیا
فغان فغان که بشد گلشنم خزان بی تو
ز رفتن تو ایا مونس علی زهرا
شکست کاسه صبرم در این جهان بی تو
ز سوز داغ تو ای یاور ومدد کارم
ز سینه سر زندم ناله و فغان بی تو
  شب است من به کنار مزار تو تنها
کجا توان که روم خانه این زمان بی تو
  بخاک قامت سرو تو چون نهان کردم
برفت طاقتم از کف ز دل توان بی تو
برای آنکه بشد قامتت نهان در خاک 
بین که قامتم از بار غم کمان بی تو
 مدینه بهر علی بی تو بس غم افزا شد
کجا توان که کنم رو از این مکان بی تو
به گریه زینب و در سوگ غم حسین و حسن 
ز دیده در غم تو کرده خون روان بی تو
 ز بس فزون شده جرم گناه کاری سامع
چگونه راه بیابد سوی جنان بی تو

نظر() ادبیات ،

  

با تکیه بر چوبدستی

در بستر آبیای زمان جاری هستی

و تو این را نمیدانی !

 

آری منم

در حیات نباتی مانده

بدون چشمداشتی از تو

همان که بر من تکیه کنی کافیست

و من ِ  دیوانه

دلخوش  وعده ی دیداری

که به بهانه ای پوچ

میسّر نیست

بر من یادگاری بنویس

اما اگر بتراشی ام

توانی نیست

برای تحمل سنگینی ات

میدانم چه سنگین است

اشک و خاطرات زخم خورده

و پیامی که تورا میسوزاند

و اشکت چیزیست قابل اشتعال

که من را میسوزاند

تو بارها و بارها

این را فراموش کرده ای

و من بارها و بارها

از تو رنجیده ام

و تو

غرق در اندیشه هایت

که هیچ اندیشه ای را تاب ندارد

اندیشه های من

اندیشه های مسخره

پوچ و پوک

 

چه بیرحمانه میخندی

 

حق داری

از درختی بوده ام

بی برگ و بار

که لطف تبر تو

نجاتم داد!

 

برای تو

تکیه چوبی موریانه خورده ام

بدون احساس و اندیشه

و عشق من

هوس تجربه ی نو

 

دعایت می کنم

همانطور که گفتی و رنجاندی ام

کسی را بدون نیاز دوست بداری

با اندیشه های ناب

از درختی پر برگ و بار

اگر پیروزی تو

رهایی از نیاز به من است

متبرک است

خوشنودی تو

و سوزاندن من

 


اولین دیدگاه را شما بگذارید ادبیات ، عاشقانه هایم ،

  

سرزمین فلسطین

مسلمانان مسـلمـانان من از اهل فلسطینم

که باشـد استـقامت نزد دشمن رسم و آئینم

شجاعـت با رشادت جمـع باشد در نهاد من    

 که باشـد یادگار و افـتخار از نـسل دیگـرینم

چنانان با عزم راسخ سامری ها را زبون سازم   

 که گـردد عالمی از این رشادت ها به تحسینم

برون سـازیم از خـاک وطن این خیبری ها را     

 که باشد ایـن امیـد از عهد و دوران نخستینم

حراسـت میکنـم از کشـور و از سرزمین خود

 در این ره گـر رود از پیـکر مـن جـان شرینم

ندارم گـر سـلاح گـرم تـا بـر خصم بستیزم

 بلی در دست من سنـگ فلاخن هست زو بینم

نگریـم در بـر دشـمن مـن از داغ عـزیـزانم    

کـه تا دشـمن نپنـدارد هرگز خوار و مسکینم

اگر در راه حق دشمن بریزد خون من بر خاک

هـزاران لاله میـروید ز خـاک و خون رنگیـنم

اگر چـه غاصـبان بنمـوده ویران خـانمانم را    

 ولـی هـرگـز تزلزُل ره نــدارد عـزم آئـینـم

به اُمیدی کـه بستانیم روزی قُـدس از دشمن

در این ره نیست پروایی مرا از خـصم بـد کنیم

بـود آئین مـن اسـلام و قرآن رهنـمای مـن     

 مـسـلمانم مـحـب و دوسـتار آل یـاسـیـنم

ندارم ترس از دشمن و بیم از غاصـبین هرگز

 کـه مـن آزاده ئـی از سـر بداران فلسـطینـم

الا ای کفـر ورزان ستـم کیـشان بـد آیین  

 بـگـیـرد دامـن ننـگ شـمـا را آه و نـفرینـم

نمـایم پـاسداری سامعا از سرزمیـن خـود

 قسـم تـا فتح و پیروزی که مـن از پای ننشینم


نظر() ادبیات ،

  

تو راز فصلها را میدانی
و من گیج و سر درگم
از تعریفت
و مفهومی که از فصلها داری
برای مادرم فصلها
در ساعت نماز شب خلاصه میشوند
دو ساعت مانده به اذان صبح
و من هنگامی که با صدای قدمهایش بیدار میشوم
نور را از راز و نیاز و گریه هایش میبینم
به کدامین گناه ناکرده العفو میگوید
و من با کوله باری از گناه ها
خواب صبح را به نمازش ترجیح میدهم

اولین دیدگاه را شما بگذارید ادبیات ، عاشقانه هایم ،

  


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ

فال حافظ