سفارش تبلیغ
صبا ویژن
< 1 2 3
 خانه ی دل را جلا ده تا که گردد جای دوست
 خالی از کبر و ریا کن تا شود مأوای دوست
 چشم پوشی کن ز خواهش های نافرجام خود
 تا شود دل آشنا و دیده ات بینای دوست
دور کن از سر هوای نخوت باد غرور
تا که بینی جلوه ای از طلعت زیبای دوست
کن برون از خانه ی دل عشق هر بیگانه را
جای ده در این مکان مهر چو گوهر زای دوست
می شود مست شراب لایزالی تا ابد
هر که گردد جرعه نوش ساغر و صهبای دوست
گوش خود را دور دار از صحبت نامحرمان
تا که گردی محرم اسرار ناپیدای دوست
یوسف آسا دامن از آلودگیها پاک دار
 تا که ره یابی به سوی جنت المأوای دوست
بر در ارباب دنیا کی رود بهر نیاز
آنکه بر خوردار شد از چشمه ی اعطای دوست
یکدم از یادش در این عالم دلا غافل مباش
گر به دل داری تمنّا و به سر سودای دوست
سامعا از کف منه امروز مهر مرتضی
  تا که گردی بهره ور از بخشش فردای دوست  

نظر() ادبیات ،

  

ای حجّت حق قبله ی دین ادرکنی
ای پور امام هشتمین ادرکنی

از ما به تو تا روز جزا باد سلام
ای پادشه ملک یقین ادرکنی

اولین دیدگاه را شما بگذارید ادبیات ،

  

نسوزد ز درد و غم دل محنت نصیب ما
در ماتم امام مبین حجت خدا

هشتم امام بر حق و نوباوه ی رسول
زیبا گل شرافت و دین حضرت رضا

نور دو چشم موسی کاظم ملیک توس
آن کس که کرد حاجت دل خستگان روا

یارب چه کرد خصم بداندیش از عناد
بر آن امام و سرور دین نور کبریا

دردا بداد زهر جفا بر امام دین
مأمون ظلم پیشه دون از ره جفا

خواندش به میهمانی خود و از چه رو دگر
بر میهمان خویش چنین ظلم ها چرا

این رسم میزبانی و شرط وفا نبود
بر میهمان دهد ز جفا زهر ابتلا

دانی چه کرد زهر جفا بر وجود او
گویم بسوخت پیکرش از زهر آن دغا

جا دارد آن که روز و شب از دیده ی پر آب
ریزیم سیل خون ز دو چشمان از این عزا

گر جان رود ز پیکر عالم عجیب نیست
یا آن که شور محشر دیگر شود بپا

آمد به سوی خانه و فرمود اینچنین
بر بند درب حجره ابا صلت از وفا

خواهم که همچو جدّ غریبم به روی خاک
تا جان خویشتن بدهم در ره خدا

دردا که جان بداد به غربت ز زهر کین
آن هشتمین امام گل باغ دین رضا


 

اولین دیدگاه را شما بگذارید ادبیات ،

  

دختر سه ساله
 
دلی چون لاله ی خونین ز داغت ای پدر دارم
شب و روز از فراغت حال زار و چشم تر دارم
بسان شمع من در آتش داغ تو می سوزم
به یادت خلوتی با خویشتن شب تا سحر دارم
بگفتا عمه ام زینب که بابا در سفر رفته
همه شب دیده در راه تو ای جان پدر دارم
اگر چه کودکی هستم سه ساله لیک ای بابا
ز هر طفلی در این دوران به دل غم بیشتر دارم
ز بعد از تو بدیدم بس جفا از فرقه ی اعدا
دلی از غم پر از خون سینه ای پر از شرر دارم
به سر دارم هوای دیدن روی علی اصغر
هم از بهر علی اکبر دو چشمی پر گهر دارم
دریغ و درداز آن دم که دید او رأس بابا را
بگفت عمّه ببین امشب مهی نیکو پسر دارم
بیا بنگر که آمد عمّه جان بابا به دیدارم
تعالی الله که من امشب گل روی پدر دارم
گل گم گشته ام پیدا شده امشب در این ویران
خوشم عمّه که امشب رأس بابا را به بر دارم
بیاای عمّه جان بنگر در این ویران سرا امشب
سری تابنده تر از شمس و بهتر از قمر دارم
کدامین ظالم ای بابا سرت از تن جدا کرده
که من از این الم دل پر ز خون و دیده تر دارم
چه کس در کودکی بابا یتیم کرده در دوران
که از درد یتیمی ناله و سوز جگر دارم
برفتی و مرا تنها نهادی در بر دشمن
که من از دوریت جان پدر دل پر شرر دارم
به هر جا می روی بابا مرا با خود ببر کامشب
من از جان سیرم و از این جهان عزم سفردارم

اولین دیدگاه را شما بگذارید ادبیات ،

  

ساقی تشنه لب
دلدار من که دل شده مست لقای او
قربان جود و بخشش و مهر و وفای او
تانیمه جان بودبه تنم، پا نمی کشم
از درگه کرامت و لطف عطای او
میل بهشت و سایه طوبی نمی کنم
باشد بهشت من رخ بهجت فزای او
از بس که با سخاوت وهم ذرّه پرور است
مرغ دلم کشیده پر اندر هوای او
هر گز نمی رود ز نظر روی چون مهش
عمری بود که من شده ام مبتلای او
روزی فتد به تربت او گر گذر مرا
بر چشم خویش سرمه کنم خاک پای او
جا دارد آن که ناز فروشد به هرشهی
آن کس که گشته است به عالم گدای او
جانا ببر به درگه او دست التجاء
نومید کس نرفته ز دولتسرای او
خواهی ز حق اگر طلب آبرو کنی
کن کسب آبرو ز در کبریای او
خواهی رسی چو خضر به سر چشمه ی بقا
می نوش می ز ساغر و جام ولای او
ای آنکه مانده ای تو بطوفان بهر غم
برخیز و گیر دامن جود و سخای او
آن کس که رو نموده به در بار حضرتش
حاجت روا شد از کف مشکل گشای او
در راه دین و راه خدا داد نقد جان
راضی بود ز کرده او چون خدای او
ای دل بزن دو دست توسل به دامنش
خواهی که کامیاب شوی از عطای او
هر کس که کرد پیروی از او به راه حق
ماند به چشم مردم عالم بقای او
باب الحوایج است و بُوَد کشتی نجات
خوش آن که آرمیده به ظلّ همای او
نور رخش که ساطع بود بر فراز عرش
خورشید کسب نور کند از ضیای او
شد فرق او ز ضرب عمود گران دوتا
خون شد روان ز چشم و رخ حق نمای او
از تیغ خصم گشت دو دستش ز تن جدا
و ز زین فتاد قامت سرو رسای او
لب تشنه بود ولیک ننوشید از فرات
غیرت بین و همّت و بنگر وفای او
آه از دمی که بسط نبی پور مرتضی
ناگه شنید ناله و بانگ نوای او
بنشست پشت زین و به میدان شتاب کرد
افتاده دید دست ز پیکر جدای او
خون برگرفت از رخ زد بوسه اش به روی
در بر کشید قامت سرو رسای او
از سوز آه شعله به هفت آسمان فکند
و از دیده ریخت گوهر غلطان برای او
دستی گرفت بر کمر و رفت خود ز هوش
در ماتم برادر و هم در عزای او
تا جان بود مرا طلبم سامع از خدای
بگشایمی زبان به مدح و ثنای او
شکر خدا که مدحت او شد مرا نصیب
فخرم بر این بود که منم آشنای او

نظر() ادبیات ،

  


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ

فال حافظ