ترانه ی ساعت دیواری خانه ی پدری ام
اولین موسیقی بود که بر جانم نشست
نبض زمان
دو دو دو
و این آغازی بود
بر احساس Ave maria ی باخ
گاه صدای قلبم را گوش میدهم
یکروز آهنگی خواهم ساخت
تا صدای قلبم را همه گوش دهند
نبض جان
می فا می فا می فا
من صدای بال ملکوت را
در آواز پاواراتی شنیدم
و" صدای خدا را
در آواز بوچلی "
آواز شجریان
نوای باربد است
در لابلای ابیات خسرو شیرین نظامی
در سه تار عبادی
چنگ نکیسا را میشنوی
موسیقی در کلاف شرع گره خورد
سالها و سالها
شکوفه های بهار را سرما زد!
یکروز مانند ساعت دیواری خانه ی پدری ام
موسیقی قلبم سکوت خواهد کرد
ولی گاه سکوت در میان نت ها
سطر برجسته ی موسیقی ست
و من شاید
در رفت و آمد زندگی و مرگم
سکوتم سطر برجسته ی حیاتم باشد
حیاتی که موسیقی ست
میدانم
حتی روحم نیز
نگران مرگ موسیقی ست
دیدار جانان
عمر پایان گشت و من در عین نقصانم چو شمع
می چکد هر دم به دامان اشک سوزانم چو شمع
مونسم آه سحر خیز است و اشک نیمه شب
با غم جانکاهی ام سر در گریبانم چو شمع
تا نگردد عیب جویی شاد از درد وغمم
در میان گریه ی خود نیز خندانم چو شمع
گر چه می سوزد روان از ناله ، می باشم خموش
تا نگردد کس خبر از سوز حرمانم چو شمع
می خورم بس خون دل از رنج محنت دیدگان
زین غم و رنج گران در عین نقصانم چو شمع
بس دورنگی دیده ام از مردمان زشت خوی
خون به جای اشک ریزد از دو چشمانم چو شمع
گشته ام بس شرمسار از لطف بی پایان دوست
سوخت در نار محبت رشته ی جانم چو شمع
تا جدا شد از برم یارب مرا آرام جان
در فراقش روز و شب از دیده گریانم چو شمع
رنگ زرد و آه سرد و اشک چشمان ترم
فاش کرد آخر به عالم راز پنهانم چو شمع
یک شبی جانا قدم بر مردم چشمم گذار
تا که بر خاک قدومت جان برافشانم چو شمع
سامعا از شوق جان آید برون از پیکرم
گر میسر گرددم دیدار جانانم چو شمع
هزار غصه زده آتشم بجان بی تو
هزار عقده بود در دلم نهان بی تو
نوا و ناله و افغان این دل خسته
رسد ز داغ تو ای گل بر آسمان بی تو
دریغ و درد که رفت جوان تو از دنیا
فغان فغان که بشد گلشنم خزان بی تو
ز رفتن تو ایا مونس علی زهرا
شکست کاسه صبرم در این جهان بی تو
ز سوز داغ تو ای یاور ومدد کارم
ز سینه سر زندم ناله و فغان بی تو
شب است من به کنار مزار تو تنها
کجا توان که روم خانه این زمان بی تو
بخاک قامت سرو تو چون نهان کردم
برفت طاقتم از کف ز دل توان بی تو
برای آنکه بشد قامتت نهان در خاک
بین که قامتم از بار غم کمان بی تو
مدینه بهر علی بی تو بس غم افزا شد
کجا توان که کنم رو از این مکان بی تو
به گریه زینب و در سوگ غم حسین و حسن
ز دیده در غم تو کرده خون روان بی تو
ز بس فزون شده جرم گناه کاری سامع
چگونه راه بیابد سوی جنان بی تو
با تکیه بر چوبدستی
در بستر آبیای زمان جاری هستی
و تو این را نمیدانی !
آری منم
در حیات نباتی مانده
بدون چشمداشتی از تو
همان که بر من تکیه کنی کافیست
و من ِ دیوانه
دلخوش وعده ی دیداری
که به بهانه ای پوچ
میسّر نیست
بر من یادگاری بنویس
اما اگر بتراشی ام
توانی نیست
برای تحمل سنگینی ات
میدانم چه سنگین است
اشک و خاطرات زخم خورده
و پیامی که تورا میسوزاند
و اشکت چیزیست قابل اشتعال
که من را میسوزاند
تو بارها و بارها
این را فراموش کرده ای
و من بارها و بارها
از تو رنجیده ام
و تو
غرق در اندیشه هایت
که هیچ اندیشه ای را تاب ندارد
اندیشه های من
اندیشه های مسخره
پوچ و پوک
چه بیرحمانه میخندی
حق داری
از درختی بوده ام
بی برگ و بار
که لطف تبر تو
نجاتم داد!
برای تو
تکیه چوبی موریانه خورده ام
بدون احساس و اندیشه
و عشق من
هوس تجربه ی نو
دعایت می کنم
همانطور که گفتی و رنجاندی ام
کسی را بدون نیاز دوست بداری
با اندیشه های ناب
از درختی پر برگ و بار
اگر پیروزی تو
رهایی از نیاز به من است
متبرک است
خوشنودی تو
و سوزاندن من
سرزمین فلسطین
مسلمانان مسـلمـانان من از اهل فلسطینم
که باشـد استـقامت نزد دشمن رسم و آئینم
شجاعـت با رشادت جمـع باشد در نهاد من
که باشـد یادگار و افـتخار از نـسل دیگـرینم
چنانان با عزم راسخ سامری ها را زبون سازم
که گـردد عالمی از این رشادت ها به تحسینم
برون سـازیم از خـاک وطن این خیبری ها را
که باشد ایـن امیـد از عهد و دوران نخستینم
حراسـت میکنـم از کشـور و از سرزمین خود
در این ره گـر رود از پیـکر مـن جـان شرینم
ندارم گـر سـلاح گـرم تـا بـر خصم بستیزم
بلی در دست من سنـگ فلاخن هست زو بینم
نگریـم در بـر دشـمن مـن از داغ عـزیـزانم
کـه تا دشـمن نپنـدارد هرگز خوار و مسکینم
اگر در راه حق دشمن بریزد خون من بر خاک
هـزاران لاله میـروید ز خـاک و خون رنگیـنم
اگر چـه غاصـبان بنمـوده ویران خـانمانم را
ولـی هـرگـز تزلزُل ره نــدارد عـزم آئـینـم
به اُمیدی کـه بستانیم روزی قُـدس از دشمن
در این ره نیست پروایی مرا از خـصم بـد کنیم
بـود آئین مـن اسـلام و قرآن رهنـمای مـن
مـسـلمانم مـحـب و دوسـتار آل یـاسـیـنم
ندارم ترس از دشمن و بیم از غاصـبین هرگز
کـه مـن آزاده ئـی از سـر بداران فلسـطینـم
الا ای کفـر ورزان ستـم کیـشان بـد آیین
بـگـیـرد دامـن ننـگ شـمـا را آه و نـفرینـم
نمـایم پـاسداری سامعا از سرزمیـن خـود
قسـم تـا فتح و پیروزی که مـن از پای ننشینم
تو راز فصلها را میدانی
و من گیج و سر درگم
از تعریفت
و مفهومی که از فصلها داری
برای مادرم فصلها
در ساعت نماز شب خلاصه میشوند
دو ساعت مانده به اذان صبح
و من هنگامی که با صدای قدمهایش بیدار میشوم
نور را از راز و نیاز و گریه هایش میبینم
به کدامین گناه ناکرده العفو میگوید
و من با کوله باری از گناه ها
خواب صبح را به نمازش ترجیح میدهم
می دهی هر لحظه ام جانا تو آزاری دگر
لیک من هرگز نخواهم جز تو دلداری دگر
من که بیمار ز پا افتاده از عشق توام
جز تو بر بالین نمی خواهم پرستاری دگر
گر سریاری نداری با جفایت خوشدلم
هر چه می خواهی جفا کن یا که آزاری دگر
سینه ای دارم ز سوز عشق تو آتش گداز
نیستم جز سوختن یا ساختن کاری دگر
من از آن روزی که با زلف تو بستم عهد خویش
عهد کردم دل نبندم من به دلداری دگر
نِه قدم بر مردم چشمم شبی از راه لطف
تا میسر گرددم یک لحظه دیداری دگر
سالها بگذشت و هستم منتظر در راه تو
بر امید آن که بینم عارضت باری دگر
گر چه صدها دل به دام عشق تو باشد اسیر
لیک چون من نیست در عشقت گرفتاری دگر
گاه با یک نوشخندی دل به یغما می بری
گاه با یک غمزه و گاهی به رفتاری دگر
با چنین حسن وجمال دلربایی ای صنم
جمع سازی زعاشقان صدها خریداری دگر
این سخن دانستمی کاندر میان دلبران
نیست همچون تو به عالم ماه رخساری دگر
پرده بگشا دلبرا از آن رخ چون آفتاب
تا نماند در میان خلق هوشیاری دگر
سامع دلخسته را از یاد خود جانا مبر
چون ندارد او به عالم جز تو غمخواری دگر
دیدار جانان
عمر پایان گشت و من در عین نقصانم چو شمع
می چکد هر دم به دامان اشک سوزانم چو شمع
مونسم آه سحر خیز است و اشگ نیمه شب
با غم جانکاهیم سر در گریبانم چو شمع
تا نگردد عیب جویی شاد از درد وغمم
در میان گریه ی خود نیز خندانم چو شمع
گر چه می سوزد روان از ناله ، می باشم خموش
تا نگردد کس خبر از سوز حرمانم چو شمع
می خورم بس خون دل از رنج محنت دیدگان
زاین غم و رنج گران در عین نقصانم چو شمع
بس دورنگی دیده ام از مردمان زشت خوی
خون به جای اشک ریزد از دو چشمانم چو شمع
گشته ام بس شرمسار از لطف بی پایان دوست
سوخت در نار محبت رشته جانم چو شمع
تا جدا شد از برم یارب مرا آرام جان
در فراقش روز و شب از دیده گریانم چو شمع
رنگ زرد و آه سرد و اشک چشمان ترم
فاش کرد آخر به عالم راز پنهانم چو شمع
یک شبی جانا قدم بر مردم چشمم گذار
تا که بر خاک قدومت جان برافشانم چو شمع
سامعا از شوق جان آید برون از پیکرم
گر میسر گرددم دیدار جانانم چو شمع
جشن مهر ورزی:
میتوان در عمق سکوت شب
با نگاهی از پشت پنجره
دستی بر چانه زد
زیر سقف آسمان
شهر را دید
میتوان در عمق نگاه روشن
مردم شهر را دید
بی شک در جنوب شهر
در پستوی کوچه های باریک
در پشت دیوارهای کاه گلی
پدری خواب به چشمش ره نبرده
در فکر:
فقر در شب عید
ناله اش جانکا ست
بچه هایش میدانند
حتی سفره ی هفت سینشان
بی ماهیست !
من تو او
چرا دستی به مهر
در دستش ندهیم
صندوق های مهر ورزی
در سر تا سر این شهر جاریست
خنده ای را بر لبی بنشانی
نور خدا را در دلت بینی
دور خواهم شد دور
از پس لحظات بخواب رفته ی ساعتم
و دردی که آرام گرفته است
برگریزان عمر چهل ساله ام
توقف !
در رمز و راز دور تسلسل فصلها
در گذر از گورستان
و آدرسی که خیلی ساده است
سنگنوشته های قطعه و ردیف و شماره
ریشه و ساقه و شاخه
چه کسی میداند
در آستانه ی بهار سال دیگر
سنگ قبرم را
خواهرم
به گلدانی بنفشه
مزین نکرده باشد
و زمزمه هایی که میشنوم :
او نمیخواست و گرنه میتوانست
حسرت ِ
ساعتی که دوباره کوک شده است
و دردی که مداوا شده است
عناوین یادداشتهای وبلاگ