امروز
درد شکفتن
با گریه ی زیستن
میشود : من
هفتمین و نادره ی نخستین!
چرا کودک نمی خندد؟
شاید گریه اش ترک دنیایی ست که نمیداند بکدامین روز بازگشتنی ست
به سالها و سالها
به رنج ها و لذتها
در انتظار بازگشت به جنین نخستین
به سیبی که حوا خواست
آدم چید
و انسان مُرد!
در ساحل میبینم دریا را که به تو میرسد و تو در افق من را، که دریا در آغوشم آرام میگیرد میان من و توی زیبای وصف ناشدنی دریایی ست که وجودمان از اوست چرا این فاصله را زیبا نبینیم
ترانه ی ساعت دیواری خانه ی پدری ام
اولین موسیقی بود که بر جانم نشست
نبض زمان
دو دو دو
و این آغازی بود
بر احساس Ave maria ی باخ
گاه صدای قلبم را گوش میدهم
یکروز آهنگی خواهم ساخت
تا صدای قلبم را همه گوش دهند
نبض جان
می فا می فا می فا
من صدای بال ملکوت را
در آواز پاواراتی شنیدم
و" صدای خدا را
در آواز بوچلی "
آواز شجریان
نوای باربد است
در لابلای ابیات خسرو شیرین نظامی
در سه تار عبادی
چنگ نکیسا را میشنوی
موسیقی در کلاف شرع گره خورد
سالها و سالها
شکوفه های بهار را سرما زد!
یکروز مانند ساعت دیواری خانه ی پدری ام
موسیقی قلبم سکوت خواهد کرد
ولی گاه سکوت در میان نت ها
سطر برجسته ی موسیقی ست
و من شاید
در رفت و آمد زندگی و مرگم
سکوتم سطر برجسته ی حیاتم باشد
حیاتی که موسیقی ست
میدانم
حتی روحم نیز
نگران مرگ موسیقی ست
با تکیه بر چوبدستی
در بستر آبیای زمان جاری هستی
و تو این را نمیدانی !
آری منم
در حیات نباتی مانده
بدون چشمداشتی از تو
همان که بر من تکیه کنی کافیست
و من ِ دیوانه
دلخوش وعده ی دیداری
که به بهانه ای پوچ
میسّر نیست
بر من یادگاری بنویس
اما اگر بتراشی ام
توانی نیست
برای تحمل سنگینی ات
میدانم چه سنگین است
اشک و خاطرات زخم خورده
و پیامی که تورا میسوزاند
و اشکت چیزیست قابل اشتعال
که من را میسوزاند
تو بارها و بارها
این را فراموش کرده ای
و من بارها و بارها
از تو رنجیده ام
و تو
غرق در اندیشه هایت
که هیچ اندیشه ای را تاب ندارد
اندیشه های من
اندیشه های مسخره
پوچ و پوک
چه بیرحمانه میخندی
حق داری
از درختی بوده ام
بی برگ و بار
که لطف تبر تو
نجاتم داد!
برای تو
تکیه چوبی موریانه خورده ام
بدون احساس و اندیشه
و عشق من
هوس تجربه ی نو
دعایت می کنم
همانطور که گفتی و رنجاندی ام
کسی را بدون نیاز دوست بداری
با اندیشه های ناب
از درختی پر برگ و بار
اگر پیروزی تو
رهایی از نیاز به من است
متبرک است
خوشنودی تو
و سوزاندن من
تو راز فصلها را میدانی
و من گیج و سر درگم
از تعریفت
و مفهومی که از فصلها داری
برای مادرم فصلها
در ساعت نماز شب خلاصه میشوند
دو ساعت مانده به اذان صبح
و من هنگامی که با صدای قدمهایش بیدار میشوم
نور را از راز و نیاز و گریه هایش میبینم
به کدامین گناه ناکرده العفو میگوید
و من با کوله باری از گناه ها
خواب صبح را به نمازش ترجیح میدهم
هنگامی که در طلوع این ساحل زیبا به تو فکر میکنم دلتنگت میشوم در کنار ساحل درختی ست که در مقابل ضربات موج آب شور دریا سبز مانده ،حال من در صبوری دوری تو بی شباهت به این درخت نیست ، و میدانم در این لحظاتی که به تو فکر میکنم تو هم دلتنگم هستی ،عزیزم چقدر سخته تحمل دلتنگی هات!شبیه سبز موندن درخت بر لب ساحل!
کرانه ی دریا را که میبینم احساس میکنم چیزی خارج از قوانین فیزیکی چون نیروی جاذبه دریا را حفظ کرده و زنده بودن و حیات من چیزی جز ضربان قلبم و دیگر علایم حیاتی ام هست که روح را در کالبد جسمم نگه داشته و این چیزی نیست جز نقش تو بر لوح دلم: چه زبباست نقش تو بر لوح دلم ! ای تو زیباترین مخلوق هستی.
آسمان این شهر ساحلی آسمان زمان کودکی و خانه ی پدری ام را به یاد می آورد زمانی که شهر چراغانی تجملات نبود و آلودگی صنعت ِبیمار ستاره ها را پنهان نمیکرد سکوت و تاریکی شب و چشمان خیره به آسمان و احساس کودکانه چه زیبا بود چندین سال بود که شهاب ندیده بودم ولی امشب آسمان اینجا شهاب باران است و خاطرات آن زمان چون این شهاب سنگها لحظه ای می آیند و میروند و دوباره تکرار میشوند هرستاره را که میبینم تصور میکنم تویی که به من چشمک میزنی عزیزم یادت هست در کنار ساحل آستارا روی یک دیوار مخروبه نوشته بود:
به هرستاره میرسم خیال میکنم تویی
مگر تمام میشود خیال کهکشانی ام!
الان من هم حال و هوای نویسنده این شعر را دارم!
کاشکی تو هم حضور داشتی ، و دستانم را در دستان گرم تو میگرفتم چرا که گاهی به انرژی دستات بیشتر از هوا نیاز دارم ،دستانی که خمیرمایه ی مهره !الان هم همین نیاز را دارم ،عزیزم بارها به تو گفته ام در زندگی لحظاتی هست که نیازمند حضور کسی هستی مثل نیاز خاک به نور،در این لحظات زیبا و غریب نیازمند حضور کهکشانی ات هستم.زمانی که چشم از آسمان برمیدارم حس میکنم هر زمان از تو دور میشم مثل نگاه یه موجود از یه کهکشان دیگه به این کره ی خاکی تو وجودمی!
میدونم اگر سفرم به درازا بکشد در یادت کمرنگ نمیشم چرا که لحظاتی هم که در کنارت هستم تکراری نمیشم !
حیف میبینم امشب را بخوابم و دوست دارم به تو فکر کنم چه لذتی داره فکر کردن به تو،حتی عذاب در کنارت نبودن شیرینه! یه درد شیرین!
امروز عصر باران می اومد و بیشتر دلتنگت شدم خودم رو بی شباهت به باران ندیدم چرا که تعداد قطراتش به اندازه ی دلتنگی من برای توست!
عابرخسته
دور خواهم شد دور
از پس لحظات بخواب رفته ی ساعتم
و دردی که آرام گرفته است
برگریزان عمر چهل ساله ام
توقف !
در رمز و راز دور تسلسل فصلها
در گذر از گورستان
و آدرسی که خیلی ساده است
سنگنوشته های قطعه و ردیف و شماره
ریشه و ساقه و شاخه
چه کسی میداند
در آستانه ی بهار سال دیگر
سنگ قبرم را
خواهرم
به گلدانی بنفشه
مزین نکرده باشد
و زمزمه هایی که میشنوم :
او نمیخواست و گرنه میتوانست
حسرت ِ
ساعتی که دوباره کوک شده است
و دردی که مداوا شده است
من گلی دیدم در قفس گل فروشی
گنجشکی در کتاب فارسی دبستان
باغچه ی خانه ی پدرم
از جشن گل سرخ تهی بود
خرده نان ها
سهم مورچه گان باغچه بود
درخت ،سبزی ،باغ ،پرنده متری چند؟
به پدرم گفتم حیف این باغچه نیست؟
اسفند است
باید درختی بکاریم
:ترس از جریمه!
همین شمشاد کافی ست
بوی شب بوها
صبح
در قفس عطر فروشی بود
به گمانم فردا
گل های کاغذی معطر
در گلدانهای کاغذی
هدیه ی عشق های کاغذی باشد
عناوین یادداشتهای وبلاگ